loading...
سرگرمی فارس
با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
مهران سارانی بازدید : 7 یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هرمیمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع بهگرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کمشدن تعدادمیمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهدپرداخت.با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز همکمتر و کمتر شدتا روستایی‌ان دست از کار کشیدندو برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شانرفتند. ......... آلبرت انيشتين این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد . این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهدداد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد . در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروختتا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید .» روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند ... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون ...!!! ( دو چيز را پاياني نيست : يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان. البته در مورد اولي مطمئن نيستم!!! آلبرت انيشتين

مهران سارانی بازدید : 6 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!” زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری ؟” با بغض گفت: “برای خواهرم ، ولی می خوامبدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگرخواهرت کجاست؟” پسرک جواب دادخواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا” پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید کهخواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.” پسر سرش را پایین انداخت و دوبارهموهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دستبه جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ” من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولهاکه خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!” پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!” بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟” اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.” چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت ومن زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی بایک مادر و دختر تصادف کرد دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.” فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زنجوان دیشب از دنیا رفت.” اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا ، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک ، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

مهران سارانی بازدید : 5 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. اوکه ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ درپایتخت راه یافت. یک شب، هنگامیکه همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگرانشد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود رانجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیشاز آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاهکرد و در آخر لبخند زد . چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید ؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید:این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیاکسی هست که بی اعتنا به نتیجه،دوستت دارد.

مهران سارانی بازدید : 7 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. اوکه ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ درپایتخت راه یافت. یک شب، هنگامیکه همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگرانشد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود رانجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیشاز آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاهکرد و در آخر لبخند زد . چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید ؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید:این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیاکسی هست که بی اعتنا به نتیجه،دوستت دارد.

مهران سارانی بازدید : 6 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات. روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ “ ثروت ، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “ غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق . تو خیس شدهای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “ غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق . آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ ناگهان صدایی شنید: “بیا اینجا عشق . من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود کهچقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “ زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

مهران سارانی بازدید : 7 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

سلام به همه دوستای خوبم که توی این مدت منوتنها نگذاشتن وباتمام بی وفایی های من بازم به وبم سرزدن ومنوشرمنده کردن بانظرای خوبشون.‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ببخشید که نمیتونم به همتون سربزنم برای همین گفتم اینجا ازهمه عذرخواهیکنم اگه بهشون سرنمیزنم نگیدبی وفاست نه راستش درگیرکارای دانش آموزی هستم چندتا ازکتابهام که خیلی سخته باورکنیدخسته شدم .بهرحال منو عفوکنید بخاطر نیومدنم ولی هرازگاهی میامونظرای خوبتونو میخونم پس بازم بهم سر بزنید ممنونم ازهمه شماها.

مهران سارانی بازدید : 7 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

دنيا که شروع شد زنجير نداشت، خدا دنياي بي زنجير آفريد. آدم بود که زنجير را ساخت،‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ شيطان کمکش کرد. دل، زنجير شد، زن، زنجير شد. دنيا پر از زنجير شد و آدم ها همه ديوانه زنجيري! خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است. امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد. شايد نام زنجير شما عشق باشد. يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ شيطان آدم را در زنجير مي خواست. ليلي، مجنون را بي زنجير مي خواست. ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد. ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند. ‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواستزنجير باشد. ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادياست. ‏~~~~~~~~~~¤¤¤¤¤¤¤~~~[

با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    میزان درصد رضایت ازوبلاگتان
    نظرشما درمورد این وبلاگ؟؟؟
    طنز
    برای استفاده بهترازسایت عضو شوید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 787
  • با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر
    با سلام خدمت تمام کاربران ،،، کاربران عضو میتوانند درانجمن مطالبی ارسال کنند. چون من نمیرسم مطلب ارسال کنم به تمام کسانی که کمک کنند به قید قرعه جوایزی کنارگزاشته ایم باتشکر